عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت چهل
زمان ارسال : ۲۸۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
یک ربع بعد توی ماشین نشسته بودیم و در مسیر بازگشت بودیم. سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و با صدای زیبا و لطیف خواننده غرق در عشق نامعلوم خود شده بودم که به خانهی خاله سیما رسیدیم. پیاده شدم و رو به حامد گفتم:
ـ شب عالی بود... ممنونم!
لبخند دلنشینی بر لب نشاند و گفت:
ـ داییات دوست دارن. بهشون فرصت بده بفهمن اشتباه کردن.
با لبخند از ماشین فاصله گرفتم و گفتم:
ـ چشم آقا ح
Zarnaz
۲۰ ساله 00مرسی راضیه جونم خیلی خیلی قشنگه 😘و خیلی مهسا و حامد بهم میان😍😍کاشکی بهم برسن ❤️😘